سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عاشقانه

صفحه خانگی پارسی یار درباره

موج دفاع مقدس

بسمه تعالی

چندین ساله نزدیک عید که میشه، بحث جنوب و مناطق جنگی رفتن داغ میشه و اینور اونور اعلامیه و دعوتنامه است از کاروانهای راهیان نور که میبینیم. شکوفه خانوم ما هم چند روزیه با دانشگاهشون رفته. خوش به حالش ...

یادش بخیر ... ماه عسلمون جنوب بودیم. با طلبه های حوزه مروی تهران رفته بودیم مناطق جنگی جنوب؛ طلاییه، شلمچه، هویزه، شوش، اهواز، اروند و ...

یکی از محاسن سفر به جنوب اینه که میتونیم با یه حداقلی از واقعیت جبهه آشنا بشیم. یادمه اولین باری که رفته بودیم هوا خیلی گرم بود. با اینکه فروردین بود تشنگی خیلی اذیتم میکرد و مرتب آب میخوردم؛ این منو یاد قمقمه کوچیک با آب داغ رزمنده ها و مشک پاره و لب تشنه آقا اباالفضل مینداخت. چفیه رو خیس میکردم تا صورتم رو خنک کنم ولی هنوز نمش رو حس نکرده، خشک میشد.
چادرهای خاکیمون، دلهای افلاکیمون یادش به خیر ...

    کاروان راهیان نور وبلاگی ها هم چند روز دیگه راهی میشه. فرصت رو مغتنم میشمرم و به این وسیله از همه دوستانی که این تجربه شیرین رو چشیدن و عطر خوش اون مناطق رو استشمام کردن دعوت میکنم قشنگترین خاطره شون رو توی وبلاگشون بنویسن.من این دوستامو اسم میبرم. هر کس دیگه هم به جز این بزرگان لبیک گفت، خبر بده لینکشون کنم :

گلدختر، کوثر،مسیحایی، پاکروان، قاصدک، خط خطی، بازگشت به خویشتن، مادرانه، فرشته، سادات هاشمی، خانم موسوی، مریم پناهگاه ،شکارچی، ملیحانه، رضوان، خانم ناظم، سوتک، لعل، پیاده تاعرش، حقیقت، الیس الله بکاف عبده، خط خطی های من، گوشه خلوت، لسان، صوراسرافیل و شکوفه خانم

تا حالا مطالب وبلاگ های اجابت کننده:
مسافر راهیان نور یا سفری به سرزمین نور
خدایا کمکم کن
خاطره جنگی
سفرنامه
جنگ دل
فقط به خاطر حضور تو
حضوری آشنا
معراج الشهداا
سفر عشق
موج دفاع مقدس
مسکن روحیه!


خاطرات من از دهه فجر

به نام خدا
به سن و سال ما قد نمیده که تو جریان انقلاب شرکت کرده باشیم  ولی همه مون از ایام دهه فجر خاطراتی داریم. بیشتر خاطراتمون هم از جشن های مدرسه است.
تهران_خ پیروزی- کوچه کریمی- اسم دبستانی که توش درس خوندم «شهدا» بود. مدرسه رو به روی خونمون بود. دقیقا رو به رو. واسه همینم تو برنامه های مدرسه مثلا تزئین کلاس برای دهه فجر یا روز معلم هر وقت کم و کسری  داشتیم از خانم ناظممون اجازه میگرفتم و فوری میدویدم و از خونه میاوردم.
 چون بیان خوبی داشتم یا به قول معلمام سر و زبوندار بودم همیشه برای تئاتر انتخاب میشدم. یادمه تئاتر سال پنجممون موضوع جالبی داشت نمایشنامه اش هم حسابی بود. واسه همینم مدیر تصمیم گرفت کارگردان از بیرون بیاره که بشه یه تئاتر حرفه ای. چند تا نقش مهم داشت که بچه ها برای اجراش سر و دست میشکستن. این شد که خانم معلم فرصت رو غنیمت شمرد و با شرط ((گرفتن نمره 20 برای امتحان ریاضی)) از آب گل آلود ماهی گرفت. یعنی کسی میتونست نقش اول رو بازی کنه که تو امتحان ریاضی بیست بیاره. نقش اول، یه فرشته بود که مردم رو راهنمایی میکرد که بتونن از شر سلطان بد جنس نجات پیدا کنن. منم مثل بقیه خیلی اون نقش رو دوست داشتم. چون بجز دیالوگ زیاد گریم و لباس زیبایی هم داشت. خلاصه که افتادیم به تمرین ریاضی تا... «موسوی:20» داشتم از خوشحالی بال در میاوردم چون برای نقش فرشته انتخاب شده بودم. البته نه اینکه پیش از اون ریاضیم خوب نبوده نه ولی بیست نبود؛ بیشتر 17 و 18 میشدم. از اون روز به بعد برای اینکه سطح نمراتم تو ریاضی افت نکنه حسابی تو کلاس گوش میکردم و تو خونه تمرین. الحمد لله استعدادشم داشتم و تو دبیرستان رشته ریاضی رو انتخاب کردم و همیشه جزء چند نفر اول تو این درس بودم جوری که هر وقت استاد نمیتونست یه روز بیاد سر کلاس، باهام تماس میگرفت که من به درس بچه ها رسیدگی کنم. فکر میکنم به اندازه کافی از خودم تعریف کرده باشم. یادش به خیر... چند صفحه اول آلبومم پره از عکس تئاتر ها و سرودهای دهه فجر دوران مدرسه م. خلاصه که به خاطر موفقیت تو درس ریاضی خودم رو همیشه مدیون دهه فجر میدونم.
راستی یه خاطره دیگه هم از دهه فجر دارم اینکه روز اولش سالگرد تولدمه و هر سال کلی کادو میگیرم. حتی امسال هم دوستان وبلاگیم از تهران و اصفهان و قم غافلگیرم کردن و با اومدنشون به خونمون و هدایای قشنگشون شرمندم کردن و بیشتر از همه شکوفه خانم. آخه امسال 12 بهمن شنبه بود و هیچ فکر نمیکردم کسی بیاد خونمون ولی شکوفه خانوم و گل پر اومدن و حسابی خوشحالم کردن. بقیه دوستان از جمله همسفرای لبنان هم پنج شنبه شب تشریف آوردن. به من که خیلی خوش گذشت تا صبح حرف زدیم. البته نه در مورد تولدم. موضوع صحبتمون در مورد غزه و فعالیتهای اینترنتی در حمایت از حزب الله لبنان بود.


زهر چشم

کوچولوی ما  شیش ماهه شده. خیلی بامزه ست و کارای خنده داری انجام میده. تازه میتونه بشینه و سینه خیز بره. همه دوستش دارن. ایام محرم که میریم روضه ای، هیئتی، جایی؛ دخترها میومدن جلو  و میگفتن: خانوم! میشه اجازه بدین بغلش کنیم؟ هر روز من و باباش و داداشش کلی به کارهاش میخندیم و هزار بار قربون صدقه اش میریم. محمد جواد هم خیلی دوستش داره. صبح ها که از خواب بیدار میشه اول راضیه رو میبوسه. هر روز دوستام حال راضیه رو میپرسن: از تلفن، پیامک، ایمیل، آف، یادداشت کلوب، فرند فید و... روزی نیست که ایراز محبتی بهش نشه.نی‌نی شش ماهه خیلی شیرینه
اینا رو نگفتم که از دخترم تعریف کرده باشم. میخواستم بگم یه طفل شیش ماهه تو اوج  با نمکی و جذابیته.این موقع سنیه که همه دوستش دارن. چشم و دل همه پیششه. میخواستم بگم: بمیرم واسه دل پاره پاره رباب. بمیرم واسه دل کوچیک حضرت رقیه.
همیشه حتی از بچگی پیش خودم فکر میکردم چرا دشمن تو روز عاشورا حضرت علی اصغر رو  جلو چشم همه به اون وضع شهید کرد در حالیکه بچه های دیگه رو نکشت .حالا که خودم یه طفل شیش ماهه دارم میفهمم چرا.
واسه اینکه دل امام حسین رو بی نهایت بشکنن و به خیال خودشون ضربه روحی بزرگی به ایشون و خانم حضرت زینب و امام سجاد و سایر اولاد علی بزنن. کاری که الان اسرائیلی های خونخوار دارن میکنن. به نظرتون چرا باید با ماهواره یه مهد کودک رو هدف بگیرن و با خطرناک ترین بمب ... در حالیکه از تمام مراحلش فیلم گرفتن و بعد هم تو خبرگزاری هاشون پخش کنن؟!!. از نظر نظامی زنها و بچه ها خطری محسوب نمیشن که واسه از بین بردنشون اینهمه هزینه کنن. اونا میخوان با این وحشی گری شون در درجه اول حماس بعد حزب الله وبعد هم بقیه رگ دار ها و غیرتی های دنیا رو بترسونن و ازشون زهر چشم بگیرن. میخوان بگن: ببینید ما اینیم اگه پاش بیافته نوزاد رو هم در حال شیر خوردن تو بغل مادرش تیکه تیکه میکنیم. پس پا رو دممون نذارین.
امام حسین و همه کاروانش میدونستن که چی در انتظارشونه. امام حسین میدونست علی اصغر شهید میشه و...
ولی همونجور که یزید امام حسین رو نشناخته بود صهیونیستها هم ما رو نشناختن. به خون پاک علی اصغر قسم خون محمد جواد و راضیه از خون بچه های غزه رنگین تر نیست.
درسته که ما هیچ وقت نمیتونیم مثل امام حسین و حضرت زینب باشیم( یه چیزی میخونیم و میشنویم که یه شیرخواره تو بغل امام حسین گلوش پاره شده ولی واقعا نمیدونیم یعنی چی و...) ولی نوکرشون که هستیم.
برو پشت بوم!  زیارت عاشورا بخون با صد لعنش رو به کربلا
بعد رو تو به طرف قدس بکن و صد بار بگو: مرگ بر اسرائیل!


امانتدار

به نام خدا
برای سفرمون سه تا «پ»لازم بود که هیچ کدومش رو هم نداشتیم: پول، پاسپورت و پارتی.
ولی از اونجا که خواست خدا بر این بود که به زیارت قبور پاک و منور اولیای خدا که در کشور سوریه هستند بریم درست و کارهای پاسپورتمون با پارتی خود خدا ردیف شد.
از اونجا که تو جشنواره حجاب و عفاف دوم شده بودیم  هزینه مون هم جور شد و...پرواز...
بالا بالا بالاتر- از ابر هم بالاتر- هرچی بالاتر بهتر
بارگاه نورانی حضرت زینب و حضرت رقیه
و قبورپاک: سکینه خواهر حضرت زینب، حجربن عدی یاروفادار حضرت علی، هابیل فرزند خلف حضرت آدم علیهم السلام
محل شهادت شهید عماد مغنیه و...
نمیدونم تاحالا پای صحبت حاجی ها نشستین یا نه؟ میگن:«انگار اون موقع تو خواب و رویا بودیم، باورمون نمیشد کجا هستیم، حالا که برگشتیم تازه بیدار شدیم و میفهمیم ...» منم الان همچین حالی دارم.
علتش رو نمیدونم ولی حرم دختر سه ساله امام حسین علیه السلام خیلی خاص بود؛ باصفا، پرانرژی، گرم و نورانی و...
زود زود دلم شکست، چشمای خیسم رو به قبر کوچولوش دوختم و گفتم:«خانم جون! این دوتا بچه رو میبینی؟ آوردم خدمتت تا دل کوچیکشون رو به ضریح قشنگت گره بزنم آخه شنیدم میگن شما و اجداد پاکت بهترین امانتدارا هستین. تازه میگن امانت رو بهتر از اون موقع که تحویلش گرفتین هم میکنین. قربونت برم دختر باوفای حسین!».
عکسهای سفرمون رو اینجا ببینید.


از کجا معلوم؟!

چند ماهه به خونه خودمون اسباب کشی کردیم.
خونه مون حیاط دار و قدیمیه. دوتا زیر زمین هم داریم. گاهی شبها که مجبور میشم برای آوردن یا بردن چیزی به زیر زمین برم یاد برنامه های مستند قدیم میافتم؛ صدای اون آقاهه که میگفت: ما در جنگلهای آمازون هستیم...
تو زیر زمین ما کلکسیون جالبی از انواع و اقسام حشرات هست سوسک که دیگه رو شاخشه.  چراقها رو که روشن میکنم کلی شون پا به فرار میذارن. منم لنگه کفشم رو که از قبل برداشته بودم رو یکی از اونها(که معمولا قرعه به نام یه سوسک بخت برگشته میخوره) هدف گیری و از فاصله چند متری به طرفش پرتاب میکنم. جالب اینه که بدونین بعد از گذشت تقریبا چهار ماه که تو این خونه زندگی میکنیم انقدر هدفگیری و سرعت پرتابم دقیق شده که دیگه محاله خطا کنه و هیچ سوسکی از دستم در امان نمی مونه و به یک چشم به هم زدن...
از اون شب که جریان لنگ کفش الزیدی رو از تلویزیون دیدم با اراده خاصی وارد زیر زمین میشم. پیش خودم میگم: تمرین خوبیه، از کجا معلوم شاید قسمت شد یه روزم بوش یا رایس تو تیر رسمون قرار گرفت. باید حسابی مهارت پیدا کنم که اگه به لنگه کفش اولم جاخالی داد از دومی نتونه فرار کنه.