سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عاشقانه

صفحه خانگی پارسی یار درباره

گلنار خانم

به نام خدا
میخوام یکی از بهترین و قدیمی ترین دوستانم رو امروز به شما معرفی کنم.
 «گلنار خانم» سال 74 به خاطر اینکه به محله ی ما اسباب کشی کرده بودند وارد مدرسه ی ما شد و از اونجا که خدا میخواست ما رو رفیق راه هم کنه صاف اومد بغل دست ما نشست. من هم که ازش حسابی خوشم اومده بود تصمیم گرفتم باهاش دوست بشم.گلنار
 دقیقا یادم میاد دنبال بهونه ای میگشتم که باهاش حرف بزنم یک هو روم رو کردم بهش و ازش پرسیدم:« ببخشید! ساعت دارید؟ »خلاصه که ما از اون روز با هم دوست شدیم؛ اون هم از نوع خیلی خیلی صمیمی.
«گلنار خانم» از امروز در کنار من و «شکوفه خانم» افتخار میده و تو «عاشقانه» مینویسه.
امیدوارم همین طور که با نظرات خوبتون من و شکوفه خانم رو همراهی کردین از این عضو جدید هم استقبال کنید. پیشاپیش ممنونم.

تولدشان مبارک !

به نام خدا
وقتی همسرم وبلاگش را ایجاد کرد به صورت جدی با دنیای وبلاگ نویسی آشنا شدم. او با حوصله و دقت، موضوع هر مطلبش را انتخاب و با علاقه زیاد متنش را تایپ می کرد؛ هنرمندانه عکس مناسبش را پیدا میکرد؛ با سلام و صلوات آن را در وبلاگش می گذاشت و با ذوق و علاقه ی خاصی نظراتش را میخواند و جواب می داد.
     من هم وقتی در جمع دوستان، آشنایان و اقوام بودم دنبال موقعیت مناسبی می گشتم تا وبلاگ همسرم را معرفی کنم و به هر وسیله ای بود آدرسش را برایشان مینوشتم و کلی برایش تبلیغات می کردم.
     یک روز در منزل برادرم وقتی سراغ رایانه اش رفتم تا دسته کلید را به او و همسرش نشان دهم نمیدانم چطور شد که از صفحه اصلی پارسی بلاگ لینک«ایجاد وبلاگ» را کلیک کردم. بی هیچ مقدمه ای صفحه مشخصات را تکمیل کردم و به همین سادگی صاحب وبلاگ شدم. دقیقا (22 تیر1384).
     چهار سال از آن روز می گذرد و من به لطف خدا و عنایت آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و با وجود تمام مشغله هایی که دارم( بچه داری و شوهر داری و خانه داری و درس و...) همچنان می نویسم. البته و صدالبته نباید فراموش کنم همکاری و همفکری همسر مهربانم را.
     آن روز که وبلاگم را ایجاد میکردم هیچگاه فکر نمیکردم که سه سال بعد دقیقا در همان روز یعنی بیست و دوم تیرماه، خداوند از لطف و کرمش دختر دارمان کند. «راضیه ی عزیزم» 22 تیر پارسال به جمع خانواده­مان اضافه شد.
و چه شیرین است دختر دار شدن!
تولد «عاشقانه» و «راضیه» مبارک.


از خاطرات انتخاباتیم

به نام خدا
از ابتدای زندگی مشترکمان سعیم بر این بوده که به خانواده و فامیل همسرم  احترام بگذارم و تا میتوانم محبت کنم. بخصوص به پدرشوهر و مادرشوهر گرامی. همیشه دنبال بهانه ای هستم که ابراز ارادت کنم مثلا هیچ وقت روز تولدشان را فراموش نمیکنم و همین طور روز پدر و روز مادر را. البته از حق نباید گذشت که آن ها هم همیشه برایم سنگ تمام گذاشته اند.
 مدتی بود تهران نرفته بودیم و خانواده مرتب تماس میگرفتند و میگفتند:«کی میاین؟ ما که دلمون واسه دوتا نوه تپل مپل و بامزه مون تنگ شده و...» روز مادر یکشنبه 24 خرداد بود یعنی دقیقا پسفردای روز انتخابات. ما که به خاطر مشغله همسرم نمیتوانستیم وسط هفته برویم و از آنجا که کلاس همسرم پنج شنبه آن هفته تعطیل بود تصمیم گرفتیم چهارشنبه شب تهران برویم که بتوانیم سر فرصت برای دستبوسی و تقدیم هدیه ای ناقابل خدمت مادرانمان برسیم یک روز منزل خانواده ما و یک روز هم منزل خانواده همسرم تا آن ها هم بتوانند با فراغ بال نوه هایشان را ببینند، ببوسند و بچلانند. البته از خدا پنهان نیست از شما هم پنهان نماند که ضمن دیدو بازدید میخواستیم کمی هم در حال و هوای انتخاباتی تهران قرار بگیریم و اوضاع پایتخت را کمی ورانداز کنیم.
چهارشنبه عصر وقتی هوا شروع کرد به خنک شدن راهی شدیم. قم به تهران حدودا دو ساعتی طول میکشد.(بستگی به شلوغی جاده، اوضاع جوی، سرعت و دست فرمان راننده دارد.)
حدودا ساعت 8 بود که به عوارضی تهران رسیدیم. تعدادی پسر جوان در مسیر ماشین ها ایستاده بودند و به هرماشینی که نزدیک میشد چند کاغذ تبلیغات انتخاباتی میدادند. نوشته ها خاطراتی بود از یکی از کارمندان دکتر احمدی نژاد. خاطرات خیلی خیلی جالبی بود. در دلم افسوس خوردم که ای کاش زود تر به دستم رسیده بود و میتوانستم حداقل چندتایش را در وبلاگم بنویسم و...
 غرق در خواندن بودم وقتی سرم را بلند کردم که در یکی از خیابان های منتهی به خیابان پیروزی(خیابان نبرد) گرفتار ترافیک سنگینی شده بودیم اما ترافیک در این خیابان بی سابقه بود. علت را جویا شدیم و کاشف به عمل آمد که هوادارن دو نامزد(دکتر احمدی نژاد و مهندس موسوی) در چهار راه کوکاکولا جمع شدند و مشغول به تبلیغات خیابانی هستند. .( از جنوب شهر تا آنجا هیچ خبری از تجمع و اینجور چیزها نبود ) آنچه از دور دیده میشد رقص پرچم ها  و سیل کاغذها و عکس ها در هوا بود و صدای شعار های مردم. کمی ترسیدم.  در دلم گفتم:«نکنه به خاطر اینکه همسرم که ملبسه و کنار راننده تاکسی، جلو نشسته عده ای جوگیر بشن و مثل همیشه هیجانشون رو با دیدن ما تخلیه کنن و به ماشین این بنده ی خدا صدمه بزنن یا از پنجره چیزی به داخل پرت کنن یا فحشی، حرف ناسزایی نثارمون کنن یا...»
در همین افکار بودم که ماشین ها شروع به حرکت کردند جلوتر که رفتیم دیدیم ماموران نیروی انتظامی با تلاش زیاد و البته خیلی خیلی با آرامش و بدون خشونت حتی با لبخند در حال باز کردن راه برای رد شدن اتومبیل ها هستند.
تاکسی که سوار آن بودیم از میان هواداران آهسته رد می شد و من با کنجکاوی تمام دور و برمان را نگاه میکردم. برایم خیلی جالب بود. در قم بچه مذهبی ها طرفدار آقای احمدی نژاد بودند  اما آنچه در چهار راه کوکاکولا دیدم دختران و پسران جوان با تیپ های به قول معروف امروزی بودند که با علاقه و حرارت بسیار برای دکتر احمدی نژاد تبلیغات میکردند؛ یکی نمادشان یعنی پرچم ایران را به پیشانی و مچ دستانش بسته بود. یکی پوستری در دست داشت و دیگری بلند بلند شعار میداد. بعضی با دوستانشان بعضی هم خانوادگی آمده بودند و همه شان تبلیغ میکردند. نکته جالب دیگر این بود که جنوب چهار راه طرفداران دکتر و شمالش را طرفداران کاندیدای رقیب پر کرده بودند.
با سلام و صلوات بدون کوچپکترین مشکلی رد شدیم. جو خوب بود اصلا تهاجم و خصومتی در کار نوبد. هرچه بود هیجان بود و شادی و شور. در دلم گفتم: ای کاش همیشه مردم از حضور در سیاست لذت ببرند.
معطلی ما در ترافیک بیشتر از یک ساعت طول کشید و خانواده همسرم حسابی نگران شده بودند.
روز پنج شنبه به قول پدر شوهرم«طی مراسم خاص» هدایای مادران مهربانان را تقدیم کردیم و پیشاپیش روزشان را تبریک گفتیم.
فردایش روز انتخابات بود. صبح زود وقتی هنوز بچه ها خواب بودند همسرم به مسجد محل رفت و رای داد. البته برخلاف تصورش هنوز شروع به رای گیری نکرده بودند که صف طویلی از زنان و مردان شناسنامه به دست پشت در ایستاده بودند. من مرتبا با دوستانم تماس میگرفتم که ببینم چه ساعتی خلوت میشود تا مجبور نشوم بچه به بقل در صف معطل شوم. تا عصر صبرکردم ولی خبری از خلوت شدن نبود که نبود. ساعت 5 همراه مادرشوهر و خواهر شوهر عزیز پا به خیابان گذاشتیم و چند محل رای گیری که نزدیکمان بود را بررسی کردیم. اولی مسجد محلمان شلوغ شلوغ، دومی مدرسه سر کوچه ماشاءالله . مدرسه خیابان تاول نیروهوایی جمعیت به نسبت خوب بود. نوبت به ما که شد گفتند:«تعرفه ها تمام». ده دقیقه صبر کردیم تعرفه ها رسید و...چند لحظه بعد انگشتمان جوهری شد. خوشحال بودم که بار دوشم سبک شده بود.
شنبه-یکشنبه که نتایج اعلام شده بود جناب موسوی اعتراض کردند که چرا در بعضی شهر ها تعداد رای دهندگان از واجدین شرایط بیشتر بوده است.
من اینهمه آسمان به ریسمان بافتم که بگویم کم نیستند کسانی که در شهر دیگری زندگی میکنند اما رایشان را به هزار و یک دلیل در شهر دیگری به صندوق میریزند. همان طور که در دوره های قبل چنین بود. اینکه دلیل ابطال انتخابات نمی شود.
آقای موسوی! مردم وظیفه شان را به نحو احسن با حضور میلیونی و 85 درصدی انجام دادند اما متاسفانه شما با ادعای پوچ تقلب در انتخابات و ذکر دلایلی اینقدر بچه گانه حال مردم را گرفتید. با این بل بشو آبرویشان را هم در دنیا بردید و خوب دشمنان خارج را خوشحال کردید و منافقان داخل را به طمع انداختید.
آقای موسوی! جوانان در هنگام تبلیغات بلوغ سیاسی شان را در حضوری دوستانه و بدون خونریزی نشان دادند اما شما با وجود اینکه محاسنتان را در سیاست سفید کردید با کم ظرفیتی تان متاسفانه شادی مان را به عزای کشته شدن مظلومان به دست اشرار حرام کردید.
آقای موسوی! شما هم مثل خیلی از سیاسیون بالا رفتن را بلدید اما به پایین آمدن از مناسب بخصوص اجرایی اعتقادی ندارید. مگر شعار جوان گرایی نمیدهید؟! پس چرا مانع ورود مدیران جوان می شوید؟
آقای موسوی! چشمهایتان را خوب باز کنید و ببینید زیر علم چه کسی سینه میزنید؟ آمریکا؟ اسرائیل؟ یا دزدانی که از رسوایی میترسیدند و خواستند با این جنجال افکنی ها فرافکنی کنند یا شاید هم سندی مدرکی از خیانتشان به ملت را از بین ببرند!بسیجی
آقای موسوی! رهبر عزیزمان آغوش مهربانش را روز جمعه علنا برایتان گشود لطفا تا دیر نشده و همه سوابقتان خراب نشده بازگردید.
آقای موسوی! بیانیه بس است. فرصت طلبان شرور از این شلوغی ها سوء استفاده کردند و با کشتن بسیجیان و مامورین  با غارت اسلحه پایگاه های نظامی خون مردم بیگناه را برزمین میریزند نمونه اش آن مادر و دختر بیگناه.
آقای موسوی! هیچ شمردید میزان خسارات این چند روزه را به بیت المال و اموال عمومی؟ پاسخش را چه کسی میدهد؟ پس حقوق شهروندی که میگفتید چه شد؟ مردم آسایش میخواهند.
آقای موسوی! مگر در فیلم تبلیغاتی تان از حقوق خانم ها حرف نزدید؟لطفا تا دیر نشده داد مادران،دختران و زنانی که این چند روز نادیده گرفته شدند را بشنوید و با پذیرفتن حقیقت آبروی ریخته تان را بازگردانید.


یک میرحسین تا رهنورد

آقای موسوی سلام.
 خیلی دلم برایتان سوخت و متوجه شدم اینکه میگویید«دروغ می گویند» درست هست . دیشب فهمیدم شما چقدر مظلوم واقع شده اید. وقتی فیلم تبلیغاتی تان را از تلویزیون دیدم به یقین رسیدم که همه دست به دست هم داده اند که شما را خراب کنند حتی «مجید مجیدی».
به قول مادر بزرگم«خدا آخر و عاقبتمان را ختم به خیر کند». دیشب فهمیدم یک کارگردان معروف که به خاطر فیلم هایش جوایز زیادی گرفته و شهرتش جهانی ست چگونه میتواند علیه شما تصویر سازی کند. تازه اسمش را فیلم تبلیغاتی هم بگذارد . حرامش باش آن پول قلمبه ای که گرفته است.
آخر مگر میشود کسی که در شب مناظره وقتی عکس 3 در 4 همسرش جلو  دوربین گرفته شد؛ خونش به جوش آمد و تا بناگوشش از عصبانیت سرخ شد و به «چیز چیز» افتاد دست ناموسش را بگیرد و او را شهر به شهر به میتینگ های تبلیغاتی ببرد؟
آخر دروغ تا به کی؟ دیشب فهمیدم که مجیدی هم از طرفداران احمدی نژاد است چون در فیلم تبلیغاتی شما تصویر همسرتان را کنارتان جعل کرده بود در حالی که برای مردان دست تکان می داد ؛ دسته گلهاشان را می گرفت، می بوئید و روی کاغذ هاشان امضای یادگاری می کرد. چادرش کنار رفته بود و درحالی که مانتوی سبز رنگش کاملا پیدا شده بود برای ملت بای-بای می کرد. مردان جوان و پسران خوش تیپ هم که عکس تو وناموست را بالا گرفته بودند جلوی او حرکات موزون اجرا میکردند و...ولی...اینها همه بود ولی رگ غیرتت قلمبه نشده بود.
مگر می شود؟ نه آنها همه دروغ بود. تو راست می گفتی همه دسته به دست هم داده اند تا خرابت کنند. ای موسوی مظلوم!


گل یاس

به نام خدا
این روزها وقت دعا و توسل است و مجالس عزاداری است که در کوچه محله ها برپا شده. این را میشود از پرچم های سیاهی که سر در خانه ها افراشته شده فهمید. زن ها و دختر های سیاه پوش دور هم جمع میشوند قرآن میخوانند و دعا؛ از زیارت عاشورا و دعای توسل گرفته تا حدیث کساء و آل یاسین. آری البته دعا دعاست چه فرق میکند نامش چه باشد و از لسان پاک کدام معصوم صادر شده باشد اما به هر حال «هر گل یک بویی دارد».اگرچه این روزها انگار همه گلها اعتصاب کرده اند و بویشان یکی شده. همه یک عطر دارند و آن «عطر گل یاس است». اما بخش ثابت همه آنها دعای دسته جمعی آخر مراسم است؛ وقتی که دلها شکسته و اشکها سرازیر و دستهای خالی بالا میرود... به امید اجابتی. وقتی که همه گرم دعا هستند و روضه خوان یکی یکی همه را دعا میکند و بقیه آمین میگویند مثل همیشه صدای پیرزنی بلند میشود که:« خانوم! برا جوونا هم دعا کنین!» بعد و روضه خوان میگوید:«خدایا همه جوونهامون رو حفظ کن و حوائجشون رو برآورده به خیر بفرما!» و همه بلندتر از همه ی دعاها آمین میگویند.
و...
مگر «فاطمه» جوان نبود؟ مگر اهل مدینه جوانها را دوست نداشتند؟ شاید هم پیرزنی نبوده که برایشان دعا کند!