سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عاشقانه

صفحه خانگی پارسی یار درباره

جوجه هایی که آخر پاییز شمردمشون+ فیلمش

به نام خدا
از کلاس قرآنی که تابستون برای بچه ها تو رشت گذاشته بودم میگفتم.
خلاصه:
البته اولش کلاس قران بود بعد نقاشی و ورزش هم بهش اضافه شد. با بچه ها خیلی جور شده بودم. حتی گاهی میومدن و برام درد دل میکردن. سنگ صبورشون هم شده بودم. سنگ صبور خودشون و مادراشون.
پرانتز رو باز کنید:
میوه فروشی تا خوابگاه(جامون تو رشت) فاصله ش زیاد بود و خریدن میوه برامون یکم سخت شده بود برا همینم یکی از آقایون که ماشین داشت هر روز صبح زود میرفت بازار میوه چند مدل میوه میخرید(جعبه ای) میذاشت نگهبانی که هم ارزونتر برامون در میومد هم دم دست بود. ماشاالله قیمتای رشت هم دستکمی از تهران نداره!
پسر بزرگا(محمد حسین و علی و...) مسئول فروش میوه شده بودن. نمیدونین چه کلاسی میذاشتن واسه کارشون. میوه ها رو میچیدن، دم در نگهبانی رو آب و جا رو میکردن، دفتر و دستکی و خلاصه...
بعضی از میوه ها محبوبیتشون زیاد بود و زود فروش میرفتن مثل هلو. بعضی هم یه مقدارش رو دستشون میموند و میگندید مثل گوجه.
پرانتز رو ببندیدین.
درسته که استقبال بچه ها رو خیلی خوب میدیدم ولی امیدوار بودم تا آخر اینجوری بمونن. به قول معروف جوجه رو آخر پائیز میشمرن!
هرچی به روزای آخر نزدیک میشدیم بیشتر تو فکر میرفتم. آخه میترسیدم نکنه بچه ها کلاس رو دوست نداشته باشن و روزای اخر ولش کنن؟ نکنه دلشونو بزنه؟ و...
چند روز بیشتر نمونده بود که بچه ها تصمیم گرفتن روز آخر یه مراسم اختتامیه بگیرن. کلی هم براش ذوق داشتن. ازم کمک خواستند منم متن مجری ها و شعر گروه سرود ر براشون نوشتم. طبق توافق همه تصمیم داشتیم محور برنامه ها اتفاقات طول تابستون باشه و مایه ی طنز داشته باشه.
مثلا حال و هوای خوابگاه، از روز اول تا اخر و تغییراتی که کرده بود. شیطنت بچه ها مثل شکستن شیشه ی مغازه یا شکستن لامپ نمازخونه. جاهایی که دسته جمعی رفته بودیم. مثل افطاری خانه ی معلم . گندیدن بعضی از میوه های فروش نرفته و...
متن سرودشون رو که نوشتم بعد براش موسیقی هم گذاشتم(عجب معلم قرآنی!) بعد هم بچه ها روزی چند بار تمرین کردن. از یکی از تمریناشون فیلم گرفتم که براتون میذارم ببینید. برای خودم که خیلی دوست داشتنیه!

دانلود فیلم


تابستانم در رشت چه گذشت...(2)

 در ادامه ی پست قبل:
واما...
چی میخواستم بگم برا بچه ها: از قرآن عزیز، حرفای خداجون.
اما چه جوری؟ خیلی فکر کردم از چه روشی برای منتقل کردن مفاهیم بهشون استفاده کنم. از اونجایی که چند وقتیه نقد فیلم میخونم به ذهنم رسید تئاتر وسیله ی خوبیه. هم جذابه هم جدید.
خلاصه هر روز صبح زود یعنی بعد از نماز نیم ساعتی وقت میذاشتم و حدودا 30 تا لغت از قرآن در میاوردم. لغاتی که مفهومشو بچه ها درک کنن و هم قابل نمایش دادن باشه. مثلا کلمه ی ایمان هم اجراش سخته هم تفهیمش به بچه ها اما کتاب خیلی خیلی راحته.
هر لغت رو روی یه کاغذ مینوشتم. این طرف کاغذ فارسی اون طرف عربیش. بعد یکی از بچه ها رو انتخاب میکردم میومد جلو لغت رو میخوند فکر میکرد بعد تئاترش رو بازی میکرد. بعد بچه ها باید حدس میزدن چیه. لغات راحت رو به بچه کوچیکا میدادم سختهشو به بزرگترا. هرکس خوب اجرا میکرد امتیاز داشت. هر کس زودتر لغت رو از نمایشش حدس میزد امتیاز داشت. بعد از اینکه حدس میزدن تئاتر به چه کلمه ای مربوطه کاغذ رو بلند میکردم و عربیش رو بهشون نشون میدادم. اونها هم تو دفترشون فارسی و عربیش رو یادداشت میکردن.
میخواستم با اینکار بچه ها رو به قرآن نزدیک کنم. به نظرم گاهی برای بچه ها خیلی دور و غیر قابل دسترس تصورش میکنیم. واسه همینم هست که وقتی این بچه بزرگ میشه هروقت صدای قرآنو میشنوه یاد مجلس ختم میافته. بعدشم الان تو دوره ی ما هر جا رو نگاه میکنی انگلیسی میبینی و انقدر که بچه های این دوره انگلیسی بلدن عربی نمیفهمن با اینکه عربی انقدر به فارسی مون نزدیکه. نزدیکی و دوری به زبانی نزدیکی و دوری به فرهنگشو باعث میشه. اما وقتی بچه ها لغات عربی رو تو بازی و یه کار دست جمعی یاد بگیرن و ببینن، بخونن، بنویسن و در موردش حرف بزنن دیگه ملکه ی ذهنشون میشه و حتی ممکنه علاقمند بشن برن یاد بگیرن. من فکر میکنم اینا وقتی بزرگ میشن زبان عربی قرآن براشون خاطره انگیز میشه.
چند جلسه که گذشت دیدم بچه ها به نقاشی هم خیلی علاقه دارن. از اونجایی که یه چیزایی ازش بلد بودم براشون کلاس طراحی سیاه قلم هم گذاشتم. از اون به بعد یه کار دیگه ای که امتیاز داشت نقاشی کردن لغات بود. هر روز بچه ها با کلی کاغذ میومدن که رو هرکدوم تصویری از مفهوم یه لغت قرآنی نقاشی شده بود. بعضیا مبتی میکشیدن بعضی شون نسبت به سنشون حرفه ای. یادش به خیر ریحانه و محمد حسین از همه بهتر میکشیدن.
آخی دلم برا همشون تنگ شده.
به لطف خدا بچه ها جذب کلاس شدن. از صبح تا بعد از ظهر ساعت 5 بچه ها مرتب سرمیزدن؛ کارهاشون رو نشون میدادن. از تشکیل کلاس تو تون روز مطمئن میشدن و...گاهی هم یه کاسه از غذایی که مادرشون تازه پخته بود رو برام میآوردن. یادمه تو ماه رمضون یه روز از صبح بچه های کلاس انقدر اومدن و رفتن که اصلا فرصت نکردم افطاری درست کنم. نزدیک اذان خسته از اونهمه فک زدن با زبون  روزه و شکمی که صداش در اومده بود یه گوشه نشستم و مونده بودم چیکار کنم. چند لحظه بعد در زدن در رو که باز کردم یکی از بچه ها(محمدحسین) برام نون تازه آورده بود. بعد از اون پشت سر هم بچه ها با یه ظرف افطاری اومدن و بازم خداجون شرمندم کرد.

ادامه داره

عکس عده ای بچه ها

تابستانم در رشت چه گذشت...(1)

به نام خدا
گاهی وقتا میشنویم بچه ی فلان آقا که شخصیت برجسته ای هست و آدم موجه و درستیه، به بیراهه رفته و به قول معروف چپ کرده.
چرا؟
من فکر میکنم به خاطر اینه که اون آقا یا خانوم بیشتر وقت، توجه و انرژیش رو برای خارج از خونه و خانواده گذاشته و یه جورایی زن و بچه ش رو از دایره ی تربیتی خارج کرده، براشون وقت نذاشته و اون ها آروم آروم از مسیرهمسر یا پدرشون خارج شدن. البته گاهی هم شرایط اینطور اقتضا میکرده مثلا دوران دفاع مقدس رو در نظر بگیرین. رزمنده ها و بخصوص فرمانده های جنگ اگه میخواستن هم نمیتونستن درست به خانواده رسیدگی کنن. از همه لحاظ خانوم خونه تنها بوده تو تربیت بچه ها و حالا بعد از جنگ میبینیم حتی همسرانشون هم ممکنه چپ کنن.
از اینایی که گفتم منظور سیاسی نداشتما!
امسال دومین سال بود که ایام تابستون رو برای تبلیغ همراه همسرم به رشت میرفتیم. فکرشو بکن 20-30 تا خانواده ی طلبه و روحانی با هم تو یه ساختمون بودیم. یه خوابگاه دانشجوهای دختر بود که هرخانواده تو یکی از سوئیت هاش تابستون رو گذروندیم.
مردها از صبح تا شب سرکلاس و سخنرانی و منبر و اینا بودن. بچه ها تمام وقت تو خوابگاه پیش مادراشون بودن. البته بیشتر بیرون سوئیت تو راهرو و سلف و نمازخونه میچرخیدن.
به نظر من بیکاری مادر همه ی تبهکاریاس!
با توجه به تجربه ای که از پارسال داشتم و میدونستم که آقایون طلاب برنامه ای برای بچه هاشون  نذاشتن و بیکارن و بیشتر وقتا حوصله شون سرمیره تصمیم گرفتم هرچی بلدم رو کنم و یه سری کلاس براشون بذارم.
اولین کلاسی که به ذهنم رسید آموزش قرآن کریم بود اما بعدش تو دلم گفتم:«مگه تو کی هستی که میخوای به بچه ها قرآن یاد بدی؟ اصلا مگه تو خودت چقدر به دستورات قرآن عمل میکنی؟ وای به حال کلاسی که تو بذاری! اونا رو ببین چه گیری کردن که یکی مثل تو باید براشون کلاس بذاره و...!»
حسابی از خودم نا امید شده بودم ولی یه لحظه احساس کردم این حرفها رو شیطون بدجنس داره تو گوشم میخونه و میخواد منو از انجام کار خیر منصرف کنه. منم به خودم گفتم:«درسته که همچین تعریف ی نیستم ولی از خودم نمیخوام به بچه ها بگم که! میخوام کلام خدا رو براشون بخونم و یادشون بدم. این وسط من هیچکاره م یه وسیله همین! خدا رو چه دیدی شاید به برکت قرآن و پاکی و صفای دل بچه ها منم آدم شدم! و...»
خلاصه عزممو جزم کردم و بچه ها رو خبر کردم. بچه ها از خوشحالی سرو دست میشکستن و مرتب میومدن در میزدن که:«خاله! کی کلاس قرآن شروع میشه؟»
این از تصمیم و اعلام. حالا مونده بودم چه جوری باشه کلاسمون که هم براشون جذاب باشه و هم قابل فهم. مشکل اساسی تو کلاس ما تفاوت سنی بچه ها بود. حدودا 20 تا بچه؛ دختر و پسر؛ از سه ساله تا 13 ساله.


آی! مدینه گفتی و...

به نام خدایی که حق است و حقیقت را دوست دارد

دیشب مثل بیشتر شبهای ماه رمضون تاسحر بیدار بودم. از اونجایی که ترک عادت موجب مرض است و اینا چند دقیقه از وقتمو برا سرزدن به وبلاگها گذاشتم و مثل همیشه یکی از وبلاگهایی که سرزدم گلدختر بود.

مطلب جدیدی بود از گلپرجان. اونم مثل من از این شاکیه که چرا وقتی تصویر زنهای مجرم(از دزد و قاتل و...) رو تلویزیون پخش میکنه با چادر هستن؟ و خیلی خیلی ناراحت شدم از این بی‌فکری رسانه? ملی!

مگه نمیگن صدا وسیما دانشگاهه؟ مگه نمیگن به بچه‌ها فقط آموزش غیرمستقیم جواب میده؟ مگه بچه‌ها الگوبرداری نمی‌کنن؟ من نمی‌دونم کی مسئوله؟ کی باید جواب بده؟

اینم نمیگم که خودم به عنوان یه چادری خیلی مقدس و خوبم ولی من یه آدم معمولیم. اما تلویزیون یه رسانه با مخاطب میلیونیه! و چادر یه نماده؛ نماد ملی و مذهبی و سیاسی! حرمت داره و نباید اینطوری ارزشش رو در چشم مخاطبین کم کنیم.

با اینکه گل پر «عاشقانه» رو به موجش دعوت نکرده، ولی چون من خودمو تو گلدختر صاحب خونه می‌دونم و ارادت ویژه‌ای به گل پرجان دارم از گناهش ;-) گذشتم و تصمیم گرفتم با نوشتن در این مورد اونو خوشحال و نت رو منور کنم.

از این وبلاگ‌ها هم دعوت می‌کنم نظر خودشون رو در این مورد بنویسن: دسته کلید، مرمی، نگاهم برای تو، صور اسرافیل، بازگشت به خویشتن، خانم ناظم، مخ تش، طلبه‌ای از نسل سوم و طلبه‌ای طالب یار.

تابستان و رشت

به نام خدای مهربون

امسال هم مثل تابستون پارسال برای تبلیغ اومدیم رشت.

تیر ماه خیلی گرم و بدجوری شرجی بود ولی الان خیلی خوبه.

البته شاید کسایی باشن که همین هوا رو هم نتونن تحمل کنن اما برای ما که تو آفتاب قم پوست انداختیم اینجا بهشته.

اگر از حال ما خواسته باشید باید بگم: ملالی نیست جز دوری شما! آخه اینجا خط تلفن هم نداریم چه برسه به نت. لابد میپرسین پس این مطلب رو چه جوری زدم تو وبلاگ.

منم و یه گوشی موبایل و یه سیمکارت ایرانسل و یه عالمه دوست خوب، که هربار کارهای اینترنتم رو گردن یکیشون میندازم!

دوستان لطف میکنن و سراغمون رو میگیرن و خیلی شون هم میگن چرا اینجا یا تو گلدختر نمینویسم، علتش چیه و اینا

از همه شون تشکر میکنم و میگم که علت ننوشتنم فقط دسترسی نداشتن به اینترنت و سفرمون بوده و مشکل خاصی نیست.

این فکر هم که از طریق همراهم این کار رو بکنم کمتر از 24 ساعته که به ذهنم رسیده.

اینجا تلویزیون هم نداریم و برای اینکه بچه ها حوصله شون سر نره خیلی بیشر از قبل بذاشون وقت میذارم: بازی میکنیم، نقاشی میکشیم، کتاب میخونیم، پارک میریم و...

در وقت کمی که برام میمونه عکس میگیرم و کتاب میخونم.

امتحانات جامعه الزهرا از 12 تا 15 مرداد بود. جنگی اومدیم قم، روزی یکی و دوتا امتحان دادیم و بلافاصله برگشتیم. انقدر برنامه م فشرده بود که نه یه بار پای سیستم نشستم و نه اینکه یه زنگ به دوستان قمی زدم.

به نظرات وبلاگها و به آفها و ایمیلهای دوستان از طریق همراهم سر میزنم ولی متاسفانه اینطوری نمیشه کامنت گذاشت.

ولی مطمئن باشین میخونم مطالبتون رو.

ملتمس دعای خیرتون