سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عاشقانه

صفحه خانگی پارسی یار درباره

عشق من تولدت مبارک

به نام خدا

22 تیر...22تیر
فرداست...
یه حرف تکراری:
"انگار همین دیروز بود!"

ولی واقعن زمان چه زود میگذره...

22 تیر 85...تولد فرزند روحی من...عاشقانه...وبلاگم رو میگم!

22 تیر87...تولد عشق من...راضیه...گل دخترم رو میگم!

سوژه ی بهترین عکس های من:



یه حرف تکراری دیگه:
"بچه ها بزرگ میشن... ما پیر میشیم!" 

راضیه خیلی مهربونه برای همین هم خیلی زود حالات روحی منو از چهره م میخونه.
هر روز برام نقاشی میکشه؛ نه یکی نه دوتا! بعد نقاشیش رو با حوصله میپیچه تو کاغذ کادو.
آروم میاد پیشم و درحالی که دست هاش رو پشتش گرفته میگه: " مامان! چشماتو ببند!"
بعد "طی مراسم خاص" نقاشی قشنگش رو که با رنگهای خیلی شادی رنگ کرده بهم هدیه میکنه :)
دوستش دارم...مثل همه ی مامان های دنیا...
بهش میگم :
دخترم بزرگ شدی میخوای دکتر بشی؟
میگه:
نه!
میخوای مهندس بشی؟
نه!
میخوای معلم بشی؟
نه؟
پس چی؟

یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم میکنه و میگه:
"نه خیرم! من بزرگ شدم میخوام مامان بشم! اوهوم!"

راضیه خیلی زود شروع به حرف زدن کرد برای همین هم خیلی بیشتر از بچه های دیگه کلمات رو شیرین میگفت!
مثلن به یخچال میگفت: یسکال!
       به دنیا میگفت : دینا!
تا همین چند روز پیشا به نوت بوک میگفت: نوک بوت! که یه خدا خیر بدهی کلی باهاش تمرین کرد که بگه نوت بوک! بدون اینکه از ما اجازه بگیره! خوب من دوست داشتم هنوز بگه نوک بوت :)
خدایا شکرت!
خدای من!
خدای خوبم!
من ناتوانم...تو خودت مراقب آرزوهای قشنگ دخترم باش! 


بازی روزگار

روز اول مهربود.نرگس از مدرسه آمده بودوبا مادرش در موردمدرسه صحبت می کرد.مادرش گفت:راستی نرگس اسم خانم شما چیه؟وقتی نرگس اسم معلمش را گفت،پدرنرگس باتعجب چشمانش گردشد.بعدفکرکرد شاید اشتباه شنیده.الان ،تهران،میدان خراسان،دبستان دخترانه.
30سال پیش،فیروزآباد،جنگ،دبستان پسرانه،خانم...
خطاب به دخترش گفت:تومطمئنی اسم معلمتان را درست می گویی؟
نرگس گفت:فکر می کنم.
ساعت10شب ،پدرکه اکنون خود معلم عربی،دینی و قرآن است،نشست وداستان زندگیش را این طور تعریف کرد.
30سال پیش ،جنگ ایران و عراق بود.مردُم به خاطر حملات موشکی صدام در تهران امنیت نداشتند،خانواده ماهم برای امنیت بیشتر به خانه ای که در فیروزآباد داشتیم پناه برد.درآنجا من را به مدرسه گذاشتند.چون در کودکی دچار معلولیت بودم،ویک پایم کوتاه تر بود،تقریباًاز جانب بچه ها طرد شده بودم.
زنگ ورزش گوشه حیاط می نشستم وبچه هارانگاه می کردم.حسرت مثل آن ها دویدن دردلم مانده بود.هیچ کس بامن بازی نمی کرد.همین انزوای من از محیط مدرسه باعث انزجارم از درس شده بود.برای همین آن سال رد شدم.
سال بعد معلممان عوض شد.خانم جوانی بود که اولین تجربه تدریس را داشت.
او خیلی مهربان بود.دردوران مدرسه همیشه دیرتر از بچه های دیگر به مدرسه می رسیدم و مورد شماتت ناظم قرار می گرفتم.هیچ وقت فراموش نمی کنم آنروز سرد زمستانی را؛ناظم با عصبانیت دستم راگرفت و به سر کلاس بُرد.خانم معلم بالبخند از من استقبال کرد،بغلم کرد من را روی نیمکت نشاند،خم شد چکمه هایم را از پایم درآورد،برفی را که درپای کوتاه ترم بود و تبدیل به آب شده بودخالی کرد.لبه های شلوارم را تازدوچکمه هایم رابه صورت برعکس کنار بخاری گذاشت،تمام این صحنه هارا ناظم با اخم نظاره گر بود!
زنگ های ورزش که ساعت اول بود او به خاطر من به مدرسه می آمدودروس عقب افتاده را با من تمرین می کرد.ساعات تفریح به دفتر نمی رفت،کنارم می نشست،دست دور گردنم می انداخت،ویکی یکی کلمات را به من یاد می داد.تازه لذت با سواد شدن را حس می کردم.
آن زمان بود که آرزو کردم من هم معلم شوم.در همان ساعات تفریح به معلمم گفتم:خانم قول می دهم من هم مثل شما معلم شوم.او هم با لبخند می گفت:ان شاالله.
فقط همان سال ایشان معلم مدرسه ما بود.سال بعداز آن جارفت.انگار فرشته ای بود که از جانب خدا مأمور شده بود به نزد من بیایدوعشق درس و مدرسه و معلمی را در دلم بکاردو برود.
وامروز که تو نامش را بُردی یادخاطراتم افتادم.
نرگس گفت:بابا شاید این معلم شما نباشد.مادر نرگس گفت:سه شنبه همین هفته برای معارفه اولیاء و مربیان به مدرسه دعوت شده ایم.می روم و از او می پرسم شما را می شناسد یا نه؟

سه شنبه شد.بعد ازاتمام جلسه مادر نزدمعلم نرگس رفت وگفت :ببخشید من مادر نرگس ...هستم.شمااولین سال تدرسیتون رو توی فیروزآباد بودید؟دبستان پسرانه؟
معلم کمی مکث کرد.گفت:فکر می کنم حدسم درست باشد.پدرنرگس هم شاگرد من بوده.همان روز اول که اسم و فامیل بچه هارا پرسیدم،گفتم این فامیلی برایم آشناست.
آقای ...چه کار می کنن؟حالشون خوبه؟الان مشغول به چه کاری هستن؟به من قول داده بود معلم بشن،وهزاران سوال که فکر معلم رادرگیر کرده بود.
با هماهنگی دفتر مدرسه ،ملاقاتی ترتیب داده شد تاخانم معلم با شاگرد قدیمش دیداری داشته باشد.

روز موعود فرارسید.دانش آموز که امروز خود معلمی شده به دیدار استاد قدیمیش رفت.
معلم در دفتر مدرسه منتظر بود.شاگرد که هم اکنون دیگر پایش کوتاه نبود واز پای مصنوعی استفاده می کرد،به همرا دفترو عکس هایی که از آن زمان به یادگار داشت،با کوله باری از خاطره پا به دفتر گذاشت.
اجازه خانوم؟...                                                                                                
معلم از جایش بلند شد،او هنوز در تفکراتش ،انتظار داشت کودکی به داخل بیاید ولی اکنون با فردی طرف بودکه برای دیدنش مجبور بود سرش را بالا بگیرد.
درتمام مدت حضور معلم و شاگرد قدیم،همکاران امروز،آقای... معلمش را با عنوان خانوم اجازه خطاب می کرد،به رسم روزگاران گذشته؛
معلم به رسم یادبودکتاب نهج الفصاحه را به شاگردش هدید داد.
پدر نرگس عکسی را که به همراه داشت به معلم نشان داد.یاد تک تک دانش آموزان وخاطراتشان چه قدر لذت بخش بود.حتی یکی از آن ها که به شهادت رسیده بود باعث جاری شدن اشک های خانم معلم شد،چون او زرنگ ترین شاگرد کلاسش را به یاد داشت.روز ها سپری شد،سال به پایان رسیدومعلم آخرین سال حضورش در آموزش و پرورش بود.
اول سال حضور را با پدر شروع کردوآخرین سال تدریس را با فرزند به اتمام رسانید.معلم
بازی روزگار،دست تقدیر...هر عنوانی را می توان بر این ماجرا گذاشت.
چه بسا معلمانی که باعث شده اندعشق درس و مدرسه و رسیدن به مدارج عالی علمی در دل بچه ها به وجود بیاید.
خود نیز به یاد داریم و هم اکنون نیز چنین است،وقتی عاشق معلمی باشیم به آن درس هم عشق می ورزیم.
پس نقش یک معلم،مربی ،استاد در زندگی یک فردبسیار مؤثر است.
به قول شاعر:
درس معلم ار بود زمزمه ی محبتی            جمعه به مکتب آورد،طفل گریز پای را
 معلمان عزیز         
روزتان مبارک        


و اما عشق!

به نام خدا
تو دوره و زمونه ی ما فکر نکنم کسی بتونه ادعا کنه تا حالا اسم
«عشق» به گوشش نخورده. مثلا اسم همین وبلاگ یعنی کلمه ی عاشقانه رو مردم فارسی زبان در سراسر دنیا روزی صد بار سرچ میکنن. اگه باورتون نمیشه به شمارنده ش نگاه کنین.
اما واقعا کی میدونه معنی واقعی کلمه ی عشق چیه؟
آره همه میگن دنبال عشق هستن، آره خیلیا ادعای عاشقی میکنن، ماشاءالله نسل هم نسل جوونیه و گزینه ی اول ازدواجه.
اما واقعیت اینه که خیلی از اینایی که الان ادعا میکنن نیمه ی گم شدشون رو پیدا کردند «امروز عاشقند و فردا فارغ»!
اگه واقعا کسی عاشق باشه باید تا آخرش عاشق بمونه. الان دختره«عزیزم، عزیزم» میکنه پس فردا که دلش رو زد به بچش میگه: این اخلاق بدت به بابات رفته! و مرتب از پدرشون بد میگه و میشینه پیش دوستاش تا میتونه اشتباهات شوهرش رو فاش میکنه. آخه این چه عشقیه؟! که آدم آبروی طرفش رو ببره و پیش کس و ناکس حقیرش کنه؟!
حرف های منفی رو باید رها کنیم. یه روز صدای رهبرمون از تلویزیون پخش می شد که در مورد کارهای فرهنگی و رسانه ای راهنمایی میفرمودند:«شما نور رو نشون بدین، ظلمت و گمراهی خودش مشخص میشه.»
پس بیاین شیرجه بزنیم تو نور:
خوش بختانه لالایی هایی که خانم فاطمه ی زهرا برای دلبندانش میخونده تو روایات صحیح به ما رسیده. خیلی درس آموزه که این دختر،همسر و مادر بی نظیر تاریخ تو شعر هایی که برای خوابوندن فرزندان عزیزش میخونده از پدرشون علی به بهترین وجهی نام میبره و به حسن و حسین علیهماالسلام تاکید میکنه که: پسرانم سعی کنید به پدرتون برین! ببینید بابتون الان تو جبهه در کنار جدتون پیامبر از جون عزیزش گذشته و داره از اسلام دفاع میکنه و با دشمنا میجنگه!
آره اون شعر میخونده که بچهاش بخوابن ولی کوچولوهاش بیدار و بیدارتر میشدند شایدم تو خوابشون باباشون رو در بلند ترین مقام ها میدیدند.فاطمه مادر است
بله، همین مادر عاقل و عاشقه که نسل امامت رو میتونه بسازه، گلی مثل حسن، گلی مثل حسین، گلی مثل زینب...

اللهم الرزقنا که او الگوی زنان عالم و مادر صدف آفرینش است
و سهراب نوشت:
یادم نمی رود رفتنت را ... برای خاموش های گریه های ممتد شبانه ام ...
خاطره می خواهم ... برای این همه فصل بی تو ...
تویی که هنوز در منی ...
جاری نخستین عشق ...

...............
پاورقی: دعوت بی صدای عزیز(گلنار خودمون) بهونه ای شد برای نوشتن این مطلب. راستی شما تو مسابقه ی پیوند آسمانی شرکت نکردین؟

آهنگ فارسی«مادر» سامی یوسف


بخوان دعای...

بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد             دعا کبوتر عشق است و بال و پر دارد
     بخوان دعای فرج را و عافیت بطلب
     که روزگار بسی فتنه زیر سر دارد
          بخوان دعای فرج را که یوسف زهرا(س)
          زپشت پرده ی غیبت به ما نظر دارد
               بخوان دعای فرج را به زیر خیمه ی سبز
               که آخرین گل سرخ از دلم خبر دارد
جمعه بود...دحوالارض...اما... این جمعه هم تمام شدو آقا نیومدی...

اَللهُمَ عَجِل ِلوَلیِکَ الفَرَج